ادبیات وزبان فارسی
 
17 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 19:34 ::  نويسنده :

 

زندگی سخت ساده است،خطر کن،وارد بازی شو،چه چیزی از دست می دهی؟با دست های تهی آمده ایم و با دست های تهی خواهیم رفت.نه!چیزی نیست که از دست بدهیم.

فرصتی بسیار کوتاه به ما داده اند تا سرزنده باشیم تا ترانه ای زیبا بخوانیم و فرصت به پایان خواهد رسید.آری!این گونه است که هر لحظه غنـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیمت است!!!!

 

 

 

طاهره

یک شنبه 15 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 18:5 ::  نويسنده : لیلا حقی

مردي در جهنم بود كه فرشته اي براي كمك به او آمد و گفت من تو را نجات مي دهم براي اينكه تو روزي كاري نيك انجام داده اي فكر كن ببين آن را به خاطر مي آوري يا نه؟

او فكر كرد و به يادش آمد كه روزي در راهي كه مي رفت عنكبوتي را ديد اما براي آنكه او را له نكند راهش را كج كرد و از سمت ديگري عبور كرد.

فرشته لبخند زد و بعد ناگهان تار عنكبوتي پايين آمد و فرشته گفت تار عنكبوت را بگير و بالا برو تا به بهشت بروي. مرد تار عنكبوت را گرفت در همين هنگام جهنميان ديگر هم كه فرصتي براي نجات خود يافتند به سمت تار عنكبوت دست دراز كردند تا بالا بروند اما مرد دست آنها را پس زد تا مبادا تار عنكبوت پاره شود و خود بيفتد. كه ناگهان تار عنكبوت پاره شد و مرد دوباره به سمت جهنم پرت شد فرشته با ناراحتي گفت تو تنها راه نجاتي را كه داشتي با فكر كردن به خود و فراموش كردن ديگران از دست دادي. ديگر راه نجاتي براي تو نيست و بعد فرشته ناپديد شد.

                                                                   فاطمه صبو ری  

 

یک شنبه 15 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 18:3 ::  نويسنده : لیلا حقی

 

چطور گریه کنم؟

ملانصرالدین را زنی بدگل نصیب شده بود اتفاقاً روزی آیینه به دست زن افتاد خود را در آیینه دید شروع کرد به گریه و با خود می گفت: اگر من خوشگل بودم تا این اندازه رنج نکشیده و از شوهرم نا مهربانی نمی دیدم و به تصور اینکه ملانصرالدین خواب است همینطور با خود درد دل می کرد و آهسته گریه می کرد.

ملانصرالدین که اینها را دید و شروع کرد به های های گریه کردن.

زن برخاسته گفت: ملانصرالدین شما را چه می شود؟

ملا گفت: به حال زار خود گریه می کنم زیرا تو یک دفعه صورت خود را در آیینه دیدی مدتی است گریه می کنی و من که همیشه صورت تو را می بینم چطور به روزگار خود گریه نکنم؟

حرف مرد یکی است

روزی از ملا سؤال کردند: چند سال داری.

ملا گفت: چهل سال، ده سال بعد هم سوال کردند ملا گفت:چهل سال، گفتند تو ده سال قبل می گفتی چهل سال دارم.حالا هم می گویی من چهل سال دارم.

ملا گفت:حرف مرد یکی است. اگر بیست سال دیگر هم سؤال کنید بازهم می گویم چهل سال دارم.

 

                                                                                                                            مهسا طالبی

15 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 15:24 ::  نويسنده :

 شاعری دیدم که خطاب به گل سوسن می گفت شما

من کتابی دیدم واژه هایش همه از جنس بلور

کاغذی دیدم از جنس بهار

موزه ای دیدم دور از سبزه

مسجدی دور از آب

سر بالین فقیهی نومید کوزه ای دیدم لبریز سوال

قاطری دیدم بارش انشا

اشتری دیدم بارش سبد خالی پند و امثال

عارفی دیدم بارش تنناها یا هو

                                                    (سهراب سپهری)

                                                               مریم احمدی

 

درباره وبلاگ

شکسپیر: قوی بمان با لبخند دنیا را تغییر بده.اجازه نده دنیالبخند تو را تغییر دهد! روزتان پراز لبخند. ممنون از اینکه ما رو انتخاب کردید.این وبلاگ بروبچه های دبیرستان دخترانه ی سمائیان است.پرسنل وبلاگ شما رو به دیدن مطالب موجود در وبلاگ دعوت می کنند. دوستدار شما,ما!
آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان ادبیات وزبان فارسی و آدرس shinystar.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


ورود اعضا:

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 1
بازدید ماه : 45
بازدید کل : 18305
تعداد مطالب : 22
تعداد نظرات : 12
تعداد آنلاین : 1